به گزارش روابط عمومی پژوهشگاه مطالعات فرهنگی، اجتماعی و تمدنی، نشست دوم از سلسله نشستهای شناخت پژوهی؛ شناخت در گستره فرهنگ و جامعه با عنوان «بنیان شناختی فرهنگ و پردازشهای فرهنگی» بر اساس فصل سوم کتاب «علوم اجتماعی در بستر علوم شناختی» سهشنبه ۲۲ آبان ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۶ تا ۱۸ با سخنرانی لیلا اردبیلی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه مطالعات فرهنگی، اجتماعی و تمدنی برگزار شد.
اردبیلی ضمن بیان این نکته علوم شناختی بیشتر علوم است که ذهن را مطالعات میکند سخنان خود را اینگونه آغاز کرد: پیش فرضهای بحث یکی این است که همه میدانیم که شناخت بخش جداییناپذیر فرایندهای فرهنگی است. دوم اینکه بافت اجتماعی که ذهن در آن قرار میگیرد باید در کلیتش در نظر گرفته شود و به بسترهای فرهنگی، تاریخی و اجتماعی آن توجه شود. تلاش ما این است که بین فرهنگ و ذهن و این ارتباط دو جانبه را بررسی کنیم.
مدلهای فرهنگی ما را به عنوان اعضای یک جامعه کنار هم جمع میکند باید توجه کرد که هدف از بحث مدلهای فرهنگی مشترک این است که بفهمی آنها چه زیر بناهای شناختی دارد.این مدلها یک چیزهایی را برای ما به عنوان پیش فرضهای فرهنگی مشترک میکند. اینها یک سری زیربنای ذهنی و شناختی دارد.
وی سپس این سؤال را مطرح کرد که چه فرقی بین روانشناسی شناختی و انسانشناسی شناختی هست؟ این تفاوت را باید در زبان، توجه به امور فرهنگی همگانی، میدان تحقیق و نظریهها پی جویی کرد برای انسانشناسان گاهی فرایند زبانی معادل فرایندهای شناختی است؛ برای همین یکی از پایههای زبانشناسی برای ما مردمشناسی زبانشناختی است. درباره فرهنگی همگانی میدانیم که انسانشناسان بیشتر سمت فرهنگی را درنظر میگیرند. انسانشناسان در بررسی نظامهای فرهنگی هر فرهنگ مقولههای بومی از دیدگاه امیک بررسی میکنند. جامعهای که در آن وجود دارند.
وی درخصوص میدان تحقیق انسانشناسان گفت: آنها بیشتر به محیطهای طبیعی و رخدادهای طبیعی زبان و گفتار توجه میکنند و در آزمایشگاه کار نمیکنند و نظریهایشان هم بیشتر غیر پیشبینی است. اصلا مردم نگاری دارد تلاش توصیف فربه ارائه دهد و میگوید من چیزی را پیشبینی نمیکنم.
وی در ادامه درباره کار روانشناسان گفت: برای آنها دادههای زبانی جز مطالعات نیست. در فرهنگ همگانی بیشتر دنبال بررسی چگونگی یادگیری مقولهها هستند و اینکه افراد چه فرایندهای ذهنی و شناختی دارند که بین انسانها مخرج مشرک هستد. میدان تحقیقشان نیز آزمایشگاه است. تحلیلهایشان بیشتر کمی است و به یک معنا پیشبین هستند و غیر توصیفی عمل میکنند.
اردبیلی ضمن بیان این نکته که انسانشناسان بیشتر به محتوای اندیشه و بافتی که اندیشه در آن قرار دارد توجه میکنند افزود: آنها بیشتر تلاش میکنند توصیف کنند که انسانها به چه اموری فکر میکنند ولی در مقابل علوم شناختی و روانشناسی شناختی به طور خاص به دنبال فرایندهای درگیر هستند. یکی از مشکلاتی که ما در مواجه با انسانشناس داریم این است که میگویند ما نفهیدیم فرهنگ چیست دعوایی درخصوص چیستی فرهنگ وجود دارد.
وی در ادامه گفت: راث در کتاب «علوم اجتماعی در بستر علوم شناختی» دو تعریف تاریخی از فرهنگ آورده است. نخست به تعریف تایلور در اولین انسانشناس آکادمیک از فرهنگ اشاره میکند. تایلور فرهنگ را کلیت پیچیدهای میداند که شامل دانش، اعتقادات، هنر، قانون، اخلاق، آداب و رسوم ..... انگار این فهرست تمامی ندارد و سایر تواناییها و عادتهایی که انسان به عنوان عضویی از یک جامعه فرا میگیرد. انسانشناسان شناختی به این تعریف استناد میکند و میگوید این ظرفیت را امروزه ظرفیت شناختی میگوییم و این عادتها را هم بررسی میکند. گویی تایلور دارد متوجه میشود دانش و هنر و ... نیست بلکه اموری فراتر است که در تواناییها و فرد قرار دارد. در نهایت نقدهایی از سوی علوم شناختی برآن وارد شده و میگوید قابل اسنتاد نیست.
نخستین نقد به این تعریف این است که جایگاه فرهنگ کجاست. در ذهن افراد یا جامعه است؟ دوم گویا به عنوان عضوی از اعضای یک جامعه باید کپی برداری کنیم تا این فرهنگ را پیدار کنیم. آیا فرهنگ واقعا از این طریق یاد گرفته میشود؟ توضیح داده نشده است که ما فرهنگ را چگونه یاد میگیریم. دوم: گویا فرهنگ به عنوان امری ثابت است. تغییر فرهنگی دیده نشده است. سوم اینکه توضیح برای چرایی و تغییر فرهنگ نمیدهد. برای انسانشناسان توافق و اجماع مهم است اما ما مدلهای فرهنگی مختلف داریم و گاهی اجماعها به چالش میخورد که در این تعریف دیده نشده است.
راث در ادامه تعریف دیگری را مطرح میکند. گودیناف هم خیلی خوب فرهنگ را تعریف کرده است: فرهنگ یک جامعه آن چیزی است که عضوی از جامعه باید از آن اگاه یا معتقد باشد تا به نحوی عمل کند تا از نظر سایر اعضا قابل قبول باشد. وی معتقد است یک جورهایی فرهنگ آموختنی و اکتسابی است اما سؤال جالب این است که اگر فرهنگ آموختنی است جایگاه نهایی آن باید در فرد باشد نه در گروهها. اگر این را قبول کنیم آنگاه نظریه فرهنگی باید توضیح بدهد که به چه معنا میتوانیم از فرهنگ به عنوان امری مشترک یا به عنوان دارایی گروهها صحبت کنیم و باید توضیح دهیم چه فرایندهایی در این اشتراکگذاری سهیم هستند. این تعریف درباره چگونگی یادگیری صحبت نمیکند اما یک نکته مهم دانش فرهنگی ما چگونه به اشتراک گذاشته میشود.
اردبیلی در ادامه افزود: میتوان فعلاً این تعریف را از فرهنگ پذیرفت که فرهنگ دانش ذهنی مشترک است. در انسانشناسی الان ما از تعریف گودیناف به این طرف دانش ذهنی که هم در فرد قرار میدهیم و اشتراکش را در واقع توجه میکنیم. این سؤال مطرح میشود: این دانش فرهنگی چگونه کسب میشود و فرایندهای گروهی آغاز میشوند و شکل میگیرند و چگونه دانش به دانش مشترک تبدیل میشود. اینجاست که انسانشناسان باید به امور ذهنی و علوم شناختی هم باید به بافت فرهنگی توجه کند تا این ارتباط ذهن و بافت اجتماعی و فرهنگی و تاثیر دوجانبه مشخص شود.
وی در ادامه درباره نقد چند پیش فرض مسلم انسان شناسان گفت: ادعای دانش فرهنگی نوعی تقلید است. راث میگوید این ایده شبیه مقوله اپیدومولوژی بازنماییها از منظر دنس پرنر است. بازنمایی ذهنی به بازنمایی جمعی تبدیل میشود دوباره مطرح میشود دوباره بازنمایی ذهنی میشود. ولی تحقیقات نشان میدهد که یادگیریهای فرهنگی از طریق مشاهده قابل تردید است و یادگیری از راه تقلید بخشی از کار است. روند اصلی یادگیری به این ترتیب نیست.
راث دومین انتقاد به مردم شناسی این گونه طرح می کند، آیا واقعا کسانی که دانش بیشتری در یک حوزه فرهنگی دارند الزاما اطلاعرسانهای بهتری هستند. راث میگوید کسب دانش نشان دهنده این نیست که یک چیزی را به دست میآوریم و دانشی به ما افزوده میشود مسئله این است که کسب دانش بیشتر نشان دهنده تغییر و تعدیل ساختارهای مفهومی قبلی است نه ایجاد ساختارهای مفهومی جدید.
توصیفهای مردمنگارانه عاری از ذهن افراد است. در توصیفهای مردمنگارانه به ذهن توجه نمیشود. در مورد فرایندهای شناختی و عوامل دخیل این توصیفها به ما چیزی نمیگویند. چرایی و چکونگی تغییر و تدوام هم به ما نمیگویند. اگر تغییر و چرایی در کسب دانش را متوجه نشوید مسلما استدلالهای شما پسینی است چون به ذهن توجه نمیکند
راث در ادامه میگوید: باید مقولهها را مطالعه کرد. چون مقولهها خشت سازنده تفکر هستند به ما اجازه میدهند که اطلاعات را با سهولت بیشتر ذخیره کنیم و مهمتر اینکه به ما سازمان و ساختار میدهند تا استدلال بیاوریم. یکی از اصول جهانی قیاس مبتنی بر مقوله است. سه اصل تشابه، شاخص بودگی و تنوع هستند که باعث تولید دانش و اشتراک گذاری آن میشوند. اگر انسانشناس بتواند این اصول را استخراج و در تحقیقاتش به کار بگیرد در تنوعات فرهنگی میتواند کار شناختی انجام دهد. کار شناختی اینگونه انجام میگیرد. مثلا انسان ایرانی وقتی با مدرنیته مواجه میشود مقولهبندی تغییر میکند. اساس شناخت انسان مقولهبندی است. پس تفاوت فرهنگی به خاطر سازماندهی دانش و محیط متفاوت است. ساختارهای مقولهای و مقولهبندی متفاوت فرهنگهای متفاوتی را ایجاد میکنند. ما در ایرن با این تنوع و اختلاف محیطی و اقلیمی یک قانون را در مرکز تصویب میکنیم و انتظار داریم که همگان آن را یک طور فهم کنند. دسترسی متفاوت به محیط هم باعت مقوله بندی متفاوت میشود.
اردبیلی در ادامه بیان داشت: علاوه بر قیاس مبتنی بر مقوله، ادغام مفهومی به معنی مجموعهای از مفاهیم و روابط بین آنها که از قبل وجود داشته و باعث درک دانش و تولید میشوند را باید مطالعه کرد. در مدرنیته ایرانی تجدد ایرانی باید گفت. مدرنیته شبکه مفهومی دارد که در شبکه مفهومی قبلی مینشید و چیز جدیدی ایجاد میشود. همچنین توجه به پرسپکتیو و منظر و دیدگاه برای فهم مفاهیم هم مهم است.
اردبیلی در ادامه درخصوص اینکه علوم شناختی چطور میتواند به انسانشناسی کمک کند اظهار داشت نخست باید روش شناسی آن را بکار گیرد. علوم شناختی نیز میتواند از انسانشناسی بیامورد که تحقیقات آزمایشگاهی هر چقدر دقیق اما اگر فاقد درک قوم نگارانه باشد ارزشی نخواهد داشت. آزمایشگاه و کار در محیط بی روح و به دور از واقعیت چون به دور از بافت اجتماعی عامل نتایج مصنوعی است. مبانی و بافتهای یادگیری هم باید مورد توجه قرار گیرد.
انسان شناس یا زبان شناس فقط دادههای زبانی و غیر زبانی دارد نوک کوه یخ را میبیند. تمام نقد این است که فهم استعارههای مفهومی به تنهایی مشکلی را حل نمیکند این استعارههای مفهومی چطور برآمده از طرحهای فرهنگی و تصوری هستند فایده زیادی ندارند این طرحوارهها چطور بر یک سری مقولهبندی و ساختاری مبتنی هستند. این مقوله بندی و کلید واژه را باید کند و کاو میشوند یا ادغامهای مفهومی را مورد توجه قرار داد.
اردبیلی در پایان ضمن نقل سخن ارسطو که میگوید: آن کس که پدیدهها را از همان مراحل اولیه رشد و منشا در نظر میگیرد روشنترین بینشها را از آنها کسب میکند بیان داشت اگر ما نتوانیم به ساختارهای عمیق فرهنگی و فرایندهای شناختی دست یابیم به بینش درستی از مشکلات اجتماعی نمیرسیم و دست بابی به راه حلهای مناسب امکان پذیر نخواهد بود.
دفعات مشاهده: 194 بار |
دفعات چاپ: 57 بار |
دفعات ارسال به دیگران: 0 بار |
0 نظر