در تاریخ معاصر ما، دانشگاه به مسئلهای مهم در جامعه ایرانی تبدیل شده است؛ گاه نهادی برای انظباطبخشی و توسعه جامعه بوده است، گاه یک نهاد انقلابی و گاه محملی برای سنت روشنفکری و در مواقعی هم یک کانون علم. در تاریخ کمتر از یک قرن، این نهاد، بسته به موضع و موقع پرسش از آن، یا فراخواندن آن توسط گفتمانهای مختلف، همیشه دلالتها و پاسخهای مختلفی را ارائه داده است. به همین سبب، هیچ گاه نه کلیت دانشگاه به یکسانی از قابلیت فهم برخوردار بوده و نه دانشگاه نقش واحدی را در این جامعه برعهده گرفته است: بلکه برعکس، همیشه در هیئت کانون منازعات گفتمانهای مختلف و گاه گفتگوهای میان آنها جلوهگر شده است.